دینا جوندینا جون، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

دینا مهربون بابا

شیطنتهای سه ماهگی

از حدود سه ماهگی غلت زدن و قل خوردن و شروع کردی و کم کم با قل خوردن این طرف و اون طرف می رفتی یکبار که از توی اشپزخونه اومدم تا ازت خبر بگیرم دیدم که قل خوردی وسرت زیر مبل راحتی که تا زمین حدود 10-12 سانت فاصله داره گیر کرده سریع دویدم و مبل رو بلند کردم وبیرون اوردمت بعداز این مورد چند بار دیگه هم این کارو میکردی تا اینکه چند تا روفرشی رو لوله ای تا کردم و جلوی مبلها گذاشتم تا دیگه زیر اونها گیر نکنی. ...
11 آذر 1390

یادی از روزهای تولد

وقتی به دنیا اومدی 3900 وزنت و51 سانت قدت بود .شبی که توی بیمارستان به دنیا اومدی صورت سفیدت مثل ماه و لبهای کوچکت مثل غنچه گل سرخ قرمز بود بابا حمید شمارو زودتر از من دیدو لحظه اولین دیدارش از تو واولین خنده از ته دل پدرانه اش توی سی دی فیلم بیمارستانت ثبت شده هر وقت که خواستی می تونی او نو ببینی.توی بیمارستان همه اومدن مامانجی وعمه جونا اقاجان و مادرجان و خاله جوناو خانم دایی خب همه دوست دارن فرشته کوچولو بعد از بیمارستان 15روز خونه اقاجان بودیم توی این ١٥ روز اقاجان غذا می پخت و مادرجان منو راهنمایی میکردند البته خاله جونا هم خیلی کمک کردند روزهای اول شما زردی داشتی یک شب توی بیمارستان بستری شدی و دو شب هم بابایی دستگاه رو اورد خون...
11 آذر 1390

شش ماهگی

چند سالی است که در روز شهادت حضرت علی اصغر در ماه محرم همایش شیرخوارگان حسینی برگزار میشه .در اولین ماه محرم زندگی شیرخواره کوچک من وبابایی هم حدودا شش ماهه بود . روز جمعه بود واین همایش در حرم امام رضا علیه السلام برگزار می شد و با هم در این عزاداری شرکت کردیم وقتی وارد شدیم یک لباس سبز به همراه یک سربند به شما دادند تا مثل بقیه سبز پوش و عزادار اقا علی اصغرعلیه السلامبشی.تا ان روز که خودم مادر یک طفل شیرخوار شش ماهه شده بودم چنین عزاداری رو درک نکرده بودم .دعا کردم وقتی بزرگتر شدی نسبت به ائمه اطهار شناخت و معرفتی که شایسته این خاندان است رو پیدا کنی.سال بعد که تونستی حرف بزنی داستان حضرت علی اضغر علیه السلام رو برات تعریف کردم وشما...
11 آذر 1390

مسافرت شمال

بعد از جشن تولدت تصمیم گرفتیم خونمونو عوض کنیم چون هم کوچک بود وهم طبقه چهارم و برای همین ماشین رو فروختیم تا پولمون بیشتر بشه . هر سال تابستونها بابایی تعطیلات تابستونی داره و چون ماشین نداشتیم قرار شد با ماشین عمه مهری بریم شمال, ویلایی که عمو مهدی گرفته بود.عمو حسن با خانواده ,مامان جی وعمه مریم,عمه مهری با خانواده و ما .خلاصه دور هم جمع بودیم گفتیم وخندیدیم و خیلی خوش گذشت یادش بخیر. شما هم خیلی خوشحال بودی و با دختر عمو جون حورا  بیشتر از همه بازی کردی .فکر کنم به دخترم خیلی خوش گذشته چون هنوز یادته و گاهی وقتها میگی بریم شمال. ...
5 آذر 1390

تولد دوسالگی

                                                                                   مامان جی و مادرجان                      &nb...
4 آذر 1390

مسافرت در ایام محرم

حدود یکسال و نیمه بودی که برای دومین بار با مامان جی (مامان بابایی) رفتیم کرج خونه عمو حسن اما این بار در ایام محرم . برای دیدن عذاداریها پیاده تا امامزاده رفتیم.نذری هم زیاد میدادند اما مثل مشهد شله نمیدن .چند روزی مهمان عمو بودیم و تعطیلات بابایی که تمام شد برگشتیم.اگه عمو حسن از انروزها عکس داشته باشند حتما برات میگذارم. ...
4 آذر 1390

اغاز سخن

از حدود یکسال و دو ماهه که بودی کم کم شروع به حرف زدن کردی . بابا رو زودتر از ماما یاد گرفتی . به بیرون رفتن میگفتی د د. وقتی راه افتاده بودی  به در ورودی میزدی و د د میگفتی .یادمه توپ رو برعکس میگفتی پوت ,حدود هیجده ماهگی به دستمال میگفتی دسال ,به بفرمایید میگفتی بسرسی,به ممنون میگفتی ممنو,به افتاد میگفتی اتاد,و به گوشی تلفن میگفتی گوش ودر حدود دو سالگی تقریبا خوب حرف میزدی و همه متوجه حرفات میشدند.این اواخر به اپارتمان میگفتی ارتپان و به معلم میگفتی ملعم یک روز که رفته بودیم خونه خاله فریده رفتی توی اتاق دختر خاله و بعد اومدی پیش من و گفتی مامان ببین ا پار تمان و دوباره گفتی مامان ببین معلم (ممنون دختر خاله جون که به دینا خانمم...
3 آذر 1390